مزرعه پربرکت

درباره بلاگ
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۴

آزمایش

هنوز آفتاب بیرون نیامده ... بیدارم ... در تلاش بیدار کردن باطن و اندیشه ام بر می خیزم ...

قدم پشت قدم ، هندزفری در گوش ، در حال سلام دادن به امام رضا (ع) [ در خانه ام ]

تمام حرف هایم را حفظ کرده ام و در ذهن خود مرور می کنم که چرا حقم را گرفته اند 

یک سال است که نشسته ام ...

بی هیچ تحرکی منتظر معجزه ام ...

خب باید بروم ... چیزی بگویم ... تلاشی کنم ...





از خانه بیرون می روم

چیزی را زیر لب زمزمه می کنم ( آیه الکرسی )

با هزار قول هو الله و التماس و توکل به خدا می رسم

اینجا همان کوچه ایست که هر روز با هزار خاطره از آن رد می شوم

اما خودم را خفه می کنم تا آرامش ظاهری و دروغینم را نگه دارم

یکی که در آن کوچه زندگی می کند از خانه در می آید

ماشینش را در آورده که برود

من اما قلبم لرزیده ...

ترسیده ام که نکند اگر بداند کجا می روم مثل همسایه هایش حرفی پشتم بزند که با من جور نیست !

قدم هایم را آرام تر می کنم تا برود و مرا نبیند

او رفت ... من هم با آرامش دنبال سنگ می گردم که در بزنم

همسایه بغلی از در خانه ـشان بیرون می آید

یاد حرف های بانو(1) می افتم :

می دونی همسایمون همیشه پشت در خونشون وایساده تا بدونه تو خونه ما چی میگذره

اگه تو هی بیای و بری اونا فکر می کنن نامزد پسرمی و ...

نیت همسایه را می دانم اما با یک لبخند محبت آمیز به سوی ـش ، شروع می کنم به در زدن

همسایه همچنان به من خیره شده و از در خانه بیرون می آید

تا آخر کوچه می رود اما همه حواسش را در کنار من جا گذاشته

همسر بانو(2) در را باز می کند ، تلفن به دست سرش را برای تایید تکان می دهد

رفت بانو را صدا کند ...

همسایه باز برمیگردد ، فقط چند ثانیه از دیدم خارج شد ...

همچنان با چهره ای درهم کشیده به سوی من نگاه می کند ...

و من لبخند می زنم ...

حس می کنم در ذهنش در این فکر است که من چقدر دیوانه ام که اینگونه می خندم

حق هم دارد اینچنین فکر کند چون در این زمانه گنجشک هم قدر خوبی را نمی داند ...

در شگفتم از همسر بانو !

برخلاف همیشه می خندید ... نمی دانم من اشتباه فهمیدم یا واقعا می خندید

به هر حال خدا را شکر که مثل همیشه نبود ، چون اخم هایش تا تـــه دلم را می سوزاند !

من همچنان منتظرم اما بانو نیامد ... ثانیه ها یکی پشت دیگری میرود ... 

دیگر حس می کنم منتظر ماندن بی فایده ست

( من حرکت زمان را کند میدیدم اما در واقعیت زمان زیادی نگذشته بود )

از پشت در صدایی می شنوم ، صدای بانو ست ...

تپش قلبم شدید تر شد ، مدت زمان زیادی از آخرین دیدارمان گذشته !

سلام می کند ، سلام می کنم ... با صدای خیلی آرام از درس هایم و حال مادرم می پرسد و ...

بعد از چند لحظه بحث را عوض می کند

 شروع می کند گفتن از اینکه می خواهند بروند مسافرت  و بیماری مادرشوهرش و ...

من اما باز با حسرت ایستاده ام ... همه ی هفته های پیش را بخاطر می آورم ...

یک روز گردش ... یک روز کسی خانه نیست ... یک روز پسرش با لحنی خیلی تند می گوید نیست ! (3)

و من باز حرفم را به تاخیر میندازم ، تاخیر به سال بعد !

سرم را بالا می گیرم ... اولین چیزی که می بینم لبخند مرموزانه همسرِ بانوست ...

میگوید : دیدی ؟ داریم میریم !

انتظار شنیدنش را نداشتم ... مکث کردم

 و همه ی حرف هایی که برای این لحظه حفظ کرده بودم در یک لحظه فراموشم شد

دیگر حتی جرات آه کشیدن هم ندارم

باز با لحنی خیلی بد رو به سوی بانو می گوید : مهمون داری ... نمیای ؟

می خواهم بگویم : حقم (4) رو پایمال کردید هیچ ...

چرا دیگه جوری وانمود می کنید انگار هیچ حقی ندارم ؟

اما بانو می گوید : نه حالا این بنده خدا خودش داره میره

کمی مکث می کنم و خداحافظ می گویم و از خانه بیرون میروم

مثل همیشه بانو متوجه شکستن من ـست

پشت سرم می آید ... حرفی ندارد و می گوید :

شما خونتون پیاز دارید؟

_ نه!

از روستا براتون نمیارن ؟

_ نه !

خب یه لحظه صبر کن واسه خودتون پیاز ببر

_ نمی خوام

چرا؟

_ حوصله ندارم

خب بیا ببر

_ ولش کن

این بحث ادامه دارد تا بجایی میرسد که من بی اختیار اجازه پیاز آوردن می دهم !(5)

به فکر فرو می روم ... خیلی ناگهانی شروع می کنم به رفتن در خانه ی بانو

من بانو را صدا میزنم و همسر بانو تمام حواسش روی این است که من چه می گویم و چه می کنم

بانو را میبینم و می گویم می خواهم بروم و وقتی رفتم خانه وانمود کنم بانو را اصلا ندیده ام (6)

بانو نمی شنود و می گوید :

چی ندیدی ؟

من هم متوجه همسر بانو می شوم که تمام تمرکزش اینجاست

می گویم :

_ هیچ

خب میگم چی ندیدی ؟

_ هیچی

چی ندیدی می خوام بدونم 

_ هــــیـــــــچ

می روم و بانو با چشمانی پر از بغض در را میبندد

حق هم دارد ناراحت شود ... بی خود خودم را سر او خالی کردم ... 



نتیجه :

باد با شمع خاموش کاری ندارد ، پس اگر در رنجی بدان روشنی

________________________________________________________

1 _ بانو کسی است که یک سال و نیم پیش باعث شد بعد از یک حادثه ناگوار دیوانه نشوم
و می توانم بگویم بعد از خانواده ام هیچکس برایم به خوبی بانو نبوده و مثل اولیا الله برایم الگوی دینی ست

2 _ در طول این دوسالی که همسر بانو را میشناسم سال اول خیلی خوب و آنطور که شایسته بود رفتار می کرد
اما سال دوم بخاطر سوءظن ـی که بخاطر محیط برایش پیش آمده تمام تلاشش بر این است که برای همیشه دیگرنه من او را ببینم و نه او مرا

3 _ فکر می کنم او هم همفکر پدرش است

4 _ بخاطر دلایل خیلی قانع کننده ای حق من این است که در حد امکان با بانو در ارتباط باشم و حسن خلق را از او یاد بگیرم

5 _ اینجا بانو تعارف نمی کرد فقط طبق عادت یکساله اش عمل می کرد و واقعا با رد کردن من ناراحت میشد
چون اولین بار بود که اینکار را می کردم اما فقط بخاطر این بود که
 می دانستم اگر چیزی از این خانه ببرم از یک طرف همسر بانو حلالم نمی کنم
و از طرف دیگر مادرم از دست بانو ناراحت می شود

6 _ این دروغی بود که باعث شد در امتحان الهی مردود شوم !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۳
مستاجر خدا

آزمایش الهی

بانو

نظرات  (۲)

قشنگ بود، مرسی از شما :)
پاسخ:
ممنون
۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۴ زهرا فاطمی
سلام خواهرم..
عیدت مبارک.. پر باشه از برکت و توفیق و شادی الهی..
سوالت رو برای مشاور می فرستم. به محض اینکه جواب گرفتم ، بهت می گم..
شاد باشی و سرزنده الهی
پاسخ:
مرسی آبجی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی